ترسهای ما از کجا جان میگیرند؟
یکم.
از پله های دفترخانه که بالا میرفتیم یک آن دست مرا کشید. برگشتم؛ گفت سیگار داری؟ داشتم. همانجا روشن کرد. بعد عجیبترین سوال زندگیاش را پرسید: داریم کار درستی میکنیم؟
از میان آن راهرویِ تنگ و تاریک پرت شدم به یکسال وهفت ماه پیش.
دوم.
مهرداد زنگ زد که شهرزاد شوهرش را با چاقو زده. وقتی رسیدم کلانتری با دستهای خونی و لباس پاره و صورت کبود، دستبند به دست، نشسته بود روی صندلی.گیج بود. با صدای مردهای از تهِ گلویش پرسید: زندهست؟ نمیدانستم؛ اماگفتم زنده ست. حالش خرابتر از آن بود که بخواهد خبر بد بشنود. نشستم کنارش.گفت سیگار داری؟ نداشتم. نگاهش کردم. خون پیچیده بود لای موها و از کنار شقیقه آمده بود تا زیر چانهاش. زردیِ بیقوارهی حلقهی ازدواج، میان خونخشکشده و کبودیِ بنفشِ دورمچ باریکش، بدجوری توی ذوق میزد.
سوم.
فهمیدم توی یکی از همان دعواهای تمام نشدنی بر سر رفتوآمدها و محدودیتهای بیپایان، به شهرزاد گفته بود میداند که با همکارش خوابیده است و بعد به قصد کشت او را زده. یک لحظه که او را کوبیده است به کابینت آشپزخانه، شهرزاد چاقو را از روی میز برداشته و زده است تو کتفش. مدتها طول کشید تا برای دادگاه محرز شود در حال دفاع از خود بوده است از شرارتهای بیپایان شوهرِ عاشقِ مجنون. پزشکی قانونی جنوناش را تائید کرد. سوءظن بیمارگونه به همه چیز؛ به هر موجود مذکر. به سایهی هر مردی. به هر بویی از نرینهگی. عاقبت، قاضیِ بدقلق راضی شده بود به حکم طلاق.
حالا بعد از یک سال و هفتماه جنگ و آشوب و جدال، در آستانهی رهایی، تردید کرده بود؛ به همه چیز، حتی جدایی.
چهارم.
از خودم میپرسم تردیدهای ما از کجا جان میگیرند؟ و پاسخ میدهم از ترسها؛ و بعد فکر میکنم که ریشهی همهی ترسهای جهان، یک ترس است: ترس از تنهایی. این که خواستهنشدن بشود هراس هولناک حیات. این که گمان کنی باید چنگ بیاندازی در هر چه «او» را نگهمیدارد و تو را از دوستداشتهنشدن میرهاند.آن وقت است که ترسها از تو آنچه میسازند که «او» میخواهد.کسر میشوی از خودت. آنچه میماند تویی که از تو، هیچ نشان ندارد. خلاصه میشوی در خودِ او. اویی که بسیار میرنجاند اما بسیار دوستداشته میشود.
حالا به جای«او» بگذارید عشق/ آسودگی/ وطن/ آرمان/ آزادی.
تفاوتی نمیکند.