جرم؟ آدم ربایی
یکم.
اولین بار که تصمیم گرفت کسی را بکشد ده سالش بود. بچههای کوچه با کتک، تیلههایش را از چنگش درآوردند. خونین و گریان برگشت خانه. پدر، بیحرفِ پیش، یکدانه گذاشت زیر گوشش. گفت نگذار چیزی که مالِ توست را مفت از چنگت در بیاورند.
شب، زیر پشهبند چشمهایش را بست و تصور کرد که سجاد و حامد را بسته به درخت انجیر و شیرهی سفیدِ درخت میچکد روی تنِ لختشان و از شدت سوزش و خارش میمیرند.
همان شب حس کرد چیزی توی وجودش لبخند میزند.
دوم.
بعد از دادگاه ندیدمش تا سالن ملاقات زندان. ریزه بود. با پیشانی بلند و موهای تراشیده و جای زخم روی ابروی چپش. تا مرا دید پرسید ده؟ با سر اشاره کردم بله.گفت حتی یک روز هم برای این سگدانی زیاد است. راست میگفت؛ حتی یک روز هم زیاد بود.
سوم.
همهی محل میدانستند محمد، سحر را میخواهد. پدرش میگفت نه. سحر هم میگفت نه؛ اما محکم نمیگفت. محمد همین را بهانه کرده بود که سحر دلش میخواهد و جرات ایستادن جلوی پدرش را ندارد. چند بار رفت دمِ نجاری پدر سحر. حتی نگذاشتند حرف بزند.
یک روز دل را زد به دریا. توی محل، جلوی سحر را گرفت. پسرعموهای سحر دیدند. توی خیابان لختش کردند. با گریه و خشم برگشت خانه. سه روز بعد با پراید قرضی، پیچید جلوی سحر. به زور سوارش کرد و گفت نفس بکشی چاقو را فرو میکنم توی گردنت. دختر را برد ویلایی که کارگری میکرد و خالی بود.
چهارم.
سحر توی دادگاه گفت محمد توی آن ده روز به او دست نزده.واقعاً هم دست نزده بود. یکبار قبلِ دادگاه از خودش پرسیدم. رگِ غیرتش باد کرد و تُند شد. فهمیدم راست میگوید.
هر شب آب و غذای دختر را داده و یک دلِسیر گریه کرده و رفته است. روز دهم سحر خودش را زده به غش و ضعف. پسرک ترسیده؛ دختر را برده دم درمانگاه و فرار. دو روز بعد دستگیرش کردهاند.
پنجم.
یکبار زنگ زدم به پدرش. گفتم برای محمد وثیقه میخواهیم. گفت بگذار همانجا بماند تا مرد شود.خواستم از پشت تلفن یقهاش را بگیرم که مردِ حساب! بیستسال پیش اگر به بچهات یاد نمیدادی حقش را توی خیابان بگیرد، حالا ده سالِ آینده زندگی پسرت نمیشد نکبتِ رجاییشهر.
ششم.
گاهی شبها قبل از خاموش کردن چراغِ دفتر، به ردیف پروندهها نگاه میکنم. فکر میکنم به محمدهایی که گیر افتادهاند لای این پوشهها و حساب میکنم فاصلهی من تا آنها تنها چهار قدم است.
اندازهی همان چند ثانیه خشم فرو خوردهشان که روزی در خیابان منفجر شد تا زندگی را برایشان تباه کند.
یاد شعر بروسان میافتم:
گاهی
به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد.